سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مرنج و مرنجان

حاج اقا مجتهدی رحمت الله  میفرمودند:

 

"اقای آخوند از اقای نخودکی خواست که او را موعظه کند. اقای نخودکی گفت:

مرنج و مرنجان

 

آقای آخوند گفت مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم. ولی مرنج یعنی چی ؟ چطور میتوانم ناراحت نشوم. مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده چطور نباید برنجم

 

اقای نخودکی گفت: علاج آن است که خودت را کسی ندانی. اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی رنجی."

 

بلی دوستان اگر ما خودمان را دارای عزت و مقام خاصی در این دنیا ندانیم. و در برابر خداوند خودمان را هیچ بدانیم دیگر هیچگاه از سخن دیگران ناراحت نخواهیم شد.

 



برچسب‌ها:
این درس گریه داشت

این درس گریه داشت :

بعد از عملیات فاو ، سردار « مرتضی قربانی » با پای برهنه وارد فاو شد و به نزد ما آمد . در همان حال که نیروها را به آغوش می کشید و بر پیشانی آن ها بوسه می زد ، چشمش به یک بسیجی افتاد که سر بر خاک گذاشته و در حال سجده با خدای خویش راز ونیاز می کرد . سردار رو به من کرد و گفت : برویم از آن بسیجی قول شفاعت بگیریم ،تو تا حالا از کسی قول شفاعت گرفتی ؟

 - بله حاجی ... چندین نفر حتی نوشتند و پای نوشته خود را امضاء کردند که اگر شهید شدند شفیع من شوند

- من هم از چند نفر قول شفاعت گرفتم ، اما برای اطمینان خاطر بیشتر ، می خواهم از این بسیجی قول شفاعت بگیرم

به سرعت پیش او رفتیم . او صورتش را از روی خاک می مالید و با سوز وگداز می گفت : ظلمت نفسی ...ظلمت نفسی ...ظلمت نفسی ...الهی العفو ...الهی العفو .

ما آن قدر کنارش ایستادیم تا سر از سجده برداشت و روی زمین نشست . آقا مرتضی گفت : چطوری رزمنده ؟

و او که همچنان حالت در روحانی و معنوی قرار داشت سری تکان داد و گفت : خوبم . آقا مرتضی  سپس روبه بسیجی کرد و گفت : خواهشی دارم و آن این که اگر شهادت نصیبت شد ،مرا شفاعت کنی بسیجی نگاهی به او کرد و گفت : چون تو حاج مرتضی هستی چند شرط دارد :

اول اینکه خداوند به من توفیق شهادت بدهد تا شهید شوم و بتوانم تو را شفاعت کنم

دوم این که خداوند لیاقت شفاعت نصیبم کند تا بتوانم تو را شفاعت کنم

و سوم این که شما لیاقت شفاعت مرا داشته باشی که شما را شفاعت کنم .

سردار قربانی با شنیدن این سخن ها از خود بی خود شد و شروع به گریه کرد . هرچه کردم آرام نشد. او می گفت بسیجی درسی به من داد که در طول عمرم از هیچ کس نگرفته بودم

فردای آن روز همان بسیجی 14 ساله ،در کارخانه نمک فاو بر اثر اصابت یک گلوله  که از سوی دشمن شلیک شده بود به فیض شهادت رسید

خاطره از یکی از رزمندگان زمان جنگ   




برچسب‌ها:
........